این نامه انعکاس واپسین طپش قلب محنتبار یکی از هزاران زن بیگناه است که اجتماع ، در ظلمت شب احتیاج ، کلمه شرافت را از قاموس زندگیش ربوده است.
بغض دارد خفه ام میکند ، بغض نیست ، مرگ است ! مرگ در کار تحویل گرفتن پس مانده ی جان من است !
خدا حافظ مادر...
شیرت را حلال کن ، به خواهر کوچکم هرگز نگو که خواهر نگون بختش چطور زندگی کرد ، و چه طور مرد ؛ نه - مادر جان نگو..
----------------------------------
یکی از بستگان خدا
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.
پسرک، در حالیکه پاهای برهنهاش را روی برف جابهجا میکرد تا شاید سرمای
برفهای کف پیادهرو کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه
سرد فروشگاه و به داخل نگاه میکرد.
در نگاهش چیزی موج میزد، انگاری که با نگاهش ، نداشتههاش رو از خدا
طلب میکرد، انگاری با چشمهاش آرزو میکرد.
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به
پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد،
در حالیکه یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.
- آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق میزد وقتی آن خانم،
کفشها را به او داد.پسرک با چشمهای خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
- شما خدا هستید؟
- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
- آها، میدانستم که با خدا نسبتی دارید!
مادر مهربان
ساعت 3 شب بود كه صداي تلفن , پسري را از خواب بيدار كرد. پشت خط
مادرش بود .پسر با عصبانيت گفت: چرا اين وقت شب مرا از خواب بيدار
كردي؟
خواستم بگويم تولدت مبارك. پسر از اينكه دل مادرش را شكسته بود تا صبح خوابش نبرد , صبح سراغ مادرش رفت . وقتي داخل خانه شد مادرش را پشت ميز تلفن با شمع نيمه سوخته يافت... ولي مادر ديگر در اين دنيا نبود .
مادر گفت:25 سال قبل در همين موقع شب تو مرا از خواب بيدار كردي؟ فقط
اشتباه فرشتگان
درويشي به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده ميشود .
پس از اندك زماني داد شيطان در مي آيد و رو به فرشتگان مي كند و مي
گويد : جاسوس مي فرستيد به جهنم!؟
از روزي كه اين ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و
جهنميان را هدايت مي كند و...
حال سخن درويشي كه به جهنم رفته بود اين چنين است: با چنان عشقي
زندگي كن كه حتي بنا به تصادف اگر به جهنم افتادي خود شيطان تو را به
بهشت باز گرداند
مرد عابد بنى اسرائیلى به خاطر سالها عبادتش،به آن حد از مقام قرب الهىرسیده بود كه بیماران با دعاى او سلامتخود را باز مىیافتند و به اصطلاح مستجابالدعوة شده بود.
روزى،زن جوان زیبایى را كه بیمار بود،نزد او آوردند و به امید شفاء در عبادتگاهاو گذاردند و رفتند.
شیطان به وسوسه آن عابد مشغول شد و آن قدر صحنه گناه را در نظرش زینت داد كهعنان اختیار را از كف او ربود،آن چنان كه گویا عابد كر و كور گشته و همه چیز را بهدست فراموشى سپرده است.دیرى نپایید كه آن عابد دامان«عفت»خویش را به گناهبیالود.پس ارتكاب گناه به خاطر این كه احتمال داشت آن زن باردار شود و موجب رسوایى او گردد،باز شیطان و هواى نفس به او پیشنهاد كرد كه زن را به قتل رسانده و درگوشهاى از آن بیابان وسیع دفن كند.
هنگامى كه برادران دختر،به سراغ خواهر بیمار خویش آمدند و عابد اظهاربىاطلاعى كرد، آنان نسبتبه عابد مشكوك گشته و به جستجو برخاستند و پس ازمدتى،سرانجام جسد خونین خواهر خویش را در گوشه بیابان از زیر خاك بیرونكشیدند.
این خبر در شهر پیچید و به گوش امیر رسید.او با گروه زیادى از مردم به سوىعبادتگاه آن عابد حركت كرد تا علت این قتل را بیابد.هنگامى كه جنایات آن عابدروشن شد،او را از عبادتگاهش فرو كشیدند تا بر دار بیاویزند.
در ادامه این حكایت آمده است:هنگامى كه عابد در كنار چوبه دار قرار گرفت،شیطان در نظرش مجسم شد و گفت:من بودم كه با وسوسههاى خویش تو را به این روزانداختم،حال اگر آنچه را كه من مىگویم،اطاعت كنى،تو را نجات خواهم داد.
عابد گفت:چه كنم؟
شیطان گفت:تنها یك سجده براى من كافى است.
مرد عابد گفت:مىبینى كه طناب دار را بر گردن من افكندهاند و من در این حال توانایىسجده بر تو را ندارم.
شیطان گفت:اشارهاى هم كفایت مىكند.
مرد عابد بیچاره نادان،پس از این كه با اشاره،سجدهاى بر شیطان كرد،طناب دار گلویشرا فشرد و او در دم جان سپرد.
آرى!شهوت پرستى باعثشد تا آن عابد،ابتدا به زنا آلوده شود و سپس قتل نفسانجام دهد و بعد دروغ بگوید و سرانجام مشرك گردد و بدین ترتیب محصول سالهاعبادت او بر باد رفته و نزد خاص و عام رسوا شود.
اوفکر می کرد به این ترتیب بچه هایش زیباترین بچه های روی زمین می شوند.
پسر مدتی بااین فکر در جستجوی همسر یکتایی برای خودش گشت.
طولی نکشید که پسر با پیرمردی آشنا شد که سه دختر باهوش و زیبا داشت.
پسر ازپیرمرد درخواست کرد که با یکی از دخترانش آشنا شود.
پیرمرد جواب داد: هیچ یک ازدخترانم ازدواج نکرده اند و با هر کدام که می خواهید آشنا شوید.
پسر خوشحال شد. دختر بزرگ پیرمرد را پسندید و باهم آشنا شدند. چند هفته بعد،
پسر پیش پیرمرد رفت و با مِن و مِن گفت: آقا، دخترتان خیلی زیبا است، اما یک عیب کوچک دارد.
متوجه نشدید؟! دخترتان کمی چاق است.
پیرمرد حرفش را تایید کرد و آشنایی با دختر دومش را به پسر پیشنهاد داد.
پسر بادختر دوم پیرمرد آشنا شد و به زودی با یکدیگر قرار ملاقات گذاشتند.ژ
اما چند هفته بعد پسر دوباره پیش پیرمرد رفت و گفت: دختر شما خیلی خوب است.
امابه نظرم یک عیب کوچک دارد. متوجه نشدید؟! دخترتان کمی لوچ است.
پیرمرد حرف او را تایید کرد و آشنایی با دختر سومش را به پسر پیشنهاد کرد.
بهزودی پسر با دختر سوم پیرمرد دوست شد و با هم به تفریح رفتند.
یک هفته بعد پسر پیش پیرمرد رفت و با هیجان گفت: دختر شما مثل یشمِ بی لک است.
همان کسی است که دنبالش می گشتم.
اگر اجازه دهید، به رویایم برسم و با دختر سوم تانازدواج کنم!
چندی بعد پسر با دختر سوم پیرمرد ازدواج کرد.
چند ماه بعد همسرش دختری به دنیاآورد.
اما وقتی که پسر صورت بچه را دید، از وحشت در جایش میخکوب شد.
این زشت ترین بچه ای بود که به عمرش می دید.
پسر بسیار غمگین شد و پیش پدر همسرش رفت و با گِله گفت:
چرا با این که هر دوی ما این قدر زیبا و خوش اندام هستیم، ولی بچه ما به این زشتی است؟
پیرمرد جواب داد: دختر سوم من قبلا دختر بسیار خوبی بود.
اما او هم یک عیب کوچکداشت. متوجه نشدی؟!
او قبل از آشنا شدن با تو حامله بود!!!
همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت
اما همگان را برای همیشه هرگز
مواظب باشید فریب نخورید
خواهش می کنم در انتخاب ملاکهای ازدواج دقت کنید!
تمایلات جنسی مبحثی است که همیشه جنجال برانگیز بوده است. تمایلات جنسی هیچ قاعده و قانون مشخصی ندارند مخصوصاً وقتی مسئله رضایت باشد. هر چیزی که برای زوج لذتبخش و خوشایند و عملی باشد، قبال انجام است. قوانینی برای آن وجود ندارد زیرا ترکیب جسمی و رویکردها و نگرشهای اجتماعی زوجها با هم تفاوت دارد. چیزی که برای یک زوج در رابطه جنسی ایدآل است، برای دیگری راضیکننده نیست. باورهای جنسی غلط بعنوان قانون شکل میگیرند اما تمایلات جنسی انسانها مسئلهای شخصی است نه عمومی و هیچ قاعده و قانونی ندارد. بگذارید ببینیم چه باورهای اشتباهی در این رابطه بین عموم مردم وجود دارد و حقیقت آنها چیست.
وقتی خروس ها غیرتـی میشوند :
عکس دخترای بالا شهری در زمان قاجار